- ۱ نظر
- ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۳۵
دود میخیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
بادرون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوب سحر
خویش را از ساحل افکندن در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی دراین سامآن ندید
چشم میدوزد خیال زورو شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل نهادم پای را
از دراب کاروان بگسسته ام
گر چه میسوزم ازاین آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح میخندد به راه شهر من
دود میخیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن...
گریه ام می گیرد...
آن زمان که در نگاهم التماسها کودکی فال فروش موج می زند
آن زمان که صدای ناله ی کودکی در گوشم می پیچد که با گریه و آه مادر را بر خویش میخواند...اما نه مادری نه جوابی....
گریه ام می گیرد....
برای کودکان بی سرپرست شهرم که در پی جستجوی محبتی به دنبال آدمیان این شهر می دوند،ولی آنها با چشمانی بسته نظاره گلشان هستند.
خدایا تو شاهد باش،گواه اشک های چون وسایلشان،گواه دل تنگی،گواه شب گریه های آنها در فراغ مادروپدروعزیزان....
گریه ام میگیرد...
آن زمان که کودکی تنها با حسرت چشم به خوشبختی کودک اغیار میدوزد...
گریه ام میگیرد....
آن زمان که بی توجه از کنار این کودکان عبور می کنیم...
خدایا تو پناه این کودکان باش آن زمان که دیگر بنده هایت پناهی نخواهند شد برای بی پناهانت...
گریه ام میگیرد...
اینجا زمین است،جایگاه انسان های خفته درعین بیداری،جایگاه مهربانی در لباس ظالم،جایگاه انسان های در حال دویدن برای نرسیدن،جایگاه دروغ های زیبا برای ندیدن حقیقت،جایگاه سوختن برای زنده ماندن،جایگاه بودن های قدرتمند و له شدن و نبودن بودن های ضعیف،جایگاه فراموشی التماس نگاه های کودک فال فروش،جایگاه سفت چسبیدن کاله خود و به باد رفتن آدم های بیچاره،جایگاه سکوت، سکوت،سکوت،اینجا به چشمان هرکس که بنگری در شکایت است ولی زبان به تحسین میگشاید،نینجامیده گرسنه ای مسىول کشیدن وزن سیری افراد است،اینجا هیچ چیز در جای خودش نیست،نه انسان،انسان است،نه زمین آن زمین همیشگی،انسان نامردی را لباس انسانیت پوشانده و سرنوشت جدیدی رقم زده است،اینجا آدم ها از دور دوست داشتنی ترند،خدایا این بود آدمیانی که شیطان را بخاطر آنها راندی،چندی دیگر شیطان خسته فریاد برمی آورد....آدمی پیدا کنید می خواهم سجده کنم...خدایا....