دود میخیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
بادرون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوب سحر
خویش را از ساحل افکندن در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی دراین سامآن ندید
چشم میدوزد خیال زورو شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل نهادم پای را
از دراب کاروان بگسسته ام
گر چه میسوزم ازاین آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح میخندد به راه شهر من
دود میخیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن...
- ۰ نظر
- ۱۰ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۲۸